سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 93 شهریور 9 , ساعت 7:45 عصر

میله وسط اتوبوس رو گرفته بود و تاب می خورد. پنج ساله به نظر می یومد. چشماش برق می زد و لبخند به لب داشت. ذهن جستجوگرش اونقدر منو به خودش جذب کرده بود که قادر نبودم چشم ازش بردارم. تا اینکه صدای بلند راننده اتوبوس که با لحنی نسبتا تند ازش می خواست که بشینه یک لحظه متوقفش کرد. اما هیچ تمایلی به نشستن و قطع بازی هیجان انگیزش در اتوبوس در حال حرکت نداشت. تا اینکه آروم صداش کردم: ممکنه اتوبوس ترمز بگیره و سرت بخوره به جایی. به سمت من برگشت. لبخند زد ودرست کنارم نشست.
پرسیدم:
- اسمت چیه؟
- نازنین....
وشروع به بازی با گیره های کوچیک روی موهاش کرد....وشروع کرد به سوال کردن ازم: ما داریم میریم حرم، تو هم باما میای؟
- منم حرم پیاده می شم، بعد شما مستقیم میرین، منم میرم سمت چپ...
- توهم با ما بیا..
- منم با شما میام، یه کم با هم میریم، بعد شما مستقیم میرین منم میرم سمت چپ...
تمام راه رو نازنین با شیرین زبونیا و لبخندش ذهنم رو پر کرد، نمیدونستم این هدیه زیبا چطور به دنیام پا گذاشته بود، ما با هم پیاده شدیم.  نازنین دستم رو گرفت و با هم از جمعیت عبور کردیم، با لبخند رویاییش برام دست تکون داد و با مامان وخواهرش رفت بسمت حرم امام رضا علیه السلام....



لیست کل یادداشت های این وبلاگ